کنایه از ناپدیدگشتن باشد. (آنندراج) (مجموعۀ مترادفات ص 355). هبا شدن. محو شدن. از میان رفتن. هدر شدن: کنون باد شد آنهمه پیش اوی بپیچید جان بداندیش اوی. فردوسی. ترا دل بآن خواسته شاد شد همه جنگ در پیش تو باد شد. فردوسی. کف دست بر پشت وی برنهاد شد آن خشم شمعون بیک باره باد. شمسی (یوسف و زلیخا).
کنایه از ناپدیدگشتن باشد. (آنندراج) (مجموعۀ مترادفات ص 355). هبا شدن. محو شدن. از میان رفتن. هدر شدن: کنون باد شد آنهمه پیش اوی بپیچید جان بداندیش اوی. فردوسی. ترا دل بآن خواسته شاد شد همه جنگ در پیش تو باد شد. فردوسی. کف دست بر پشت وی برنهاد شد آن خشم شمعون بیک باره باد. شمسی (یوسف و زلیخا).
خوشحال شدن. بهجت. بهج. فرح. (ترجمان القرآن). اعجاب. (منتهی الارب). ابتهاج. استبهاج. بهج. استبشار. ارتیاح. اجتذال. جذل. انفراج. استطراب. بش ّ. بشاشت. تبشش: پری چهره را بچه بد در نهان از آن شاد شد شهریار جهان. فردوسی. کند حلقه در گردن کنگره شود شیر شاد از شکار بره فردوسی. چنان شاد شد زان سخن شهریار که ماه آمدش گفتی اندر کنار. فردوسی. وقت خزان بیاد رزان شد دلم فراخ وقت بهار شاد بسبزه و گیا شدم. ناصرخسرو. روز رخشنده کز و شاد شود مردم از پس انده و رنج شب تار آید. ناصرخسرو. بسته شنودی که جز بوقت گشادش جان و روان عدو ازو بشود شاد. ناصرخسرو. گر چه بسیار دهد شاد نبایدت شدن بعطاهاش که جز عاریتی نیست عطاش. ناصرخسرو
خوشحال شدن. بهجت. بهج. فرح. (ترجمان القرآن). اعجاب. (منتهی الارب). ابتهاج. استبهاج. بهج. استبشار. ارتیاح. اجتذال. جَذل. انفراج. استطراب. بَش ّ. بشاشت. تبشش: پری چهره را بچه بد در نهان از آن شاد شد شهریار جهان. فردوسی. کند حلقه در گردن کنگره شود شیر شاد از شکار بره فردوسی. چنان شاد شد زان سخن شهریار که ماه آمدش گفتی اندر کنار. فردوسی. وقت خزان بیاد رزان شد دلم فراخ وقت بهار شاد بسبزه و گیا شدم. ناصرخسرو. روز رخشنده کز و شاد شود مردم از پس انده و رنج شب تار آید. ناصرخسرو. بسته شنودی که جز بوقت گشادش جان و روان عدو ازو بشود شاد. ناصرخسرو. گر چه بسیار دهد شاد نبایدت شدن بعطاهاش که جز عاریتی نیست عطاش. ناصرخسرو
فرمانبردار شدن. منقاد گشتن. مطیع و فرمانبر گشتن. بزیر امر و طاعت درآمدن. آرام شدن. تسلیم شدن. مقابل توسن و سرکش شدن. استفخاذ. ذل. قردحه. (منتهی الارب) : دل من بگفتار او رام شد روانم بدین شاد و پدرام شد. فردوسی. چنان خنگ شد رام بر جای خویش که ننهاد دست از پس و پای پیش. فردوسی. گر رام شدند این خران بتان را باری تواگر خر نه ای مشو رام. ناصرخسرو. بسیار سخن گفته شد از وعده عشوه تا رام شدآن توسن بدمهر به زر بر. سوزنی. رای سدید و بأس شدید ورا شدند قیصر بروم رام و مسخر بهند رای. سوزنی. بطفلی بت شکست از عقل در بت خانه شهوت برآمد اختر اقبال ودید و هم نشد رامش. خاقانی. بزیرش رام شد دوران توسن برآوردش درخت سیر سوسن. نظامی. توسنی طبع چو رامت شود سکۀ اخلاص بنامت شود. نظامی. چو دیدم کان صنم را طبع شد رام بدانستم که صید افتاد در دام. نظامی. آن مدعی که دست ندادی ببندگی این باردر کمند تو افتاد و رام شد. سعدی. چون فلک جور مکن تا نکشی عاشق را رام شو تا بدمد طالع فرخ زادم. حافظ. هزار حیله برانگیخت حافظ از سرفکر درآن هوس که شود آن نگار رام و نشد. حافظ. در عالم مستی هم هرگز نشود رامم با آنکه ز خود رفته ست از من خودکی دارد. جویای کشمیری (از ارمغان آصفی). سخت گیرند تا که رام شوم چاپلوسی کنم غلام شوم ! ملک الشعراء بهار. رام تو نمی شود زمانه رام از چه شدی رمیدن آموز. پروین اعتصامی. هر خانه که پیرزن نهد گام ابلیس در آن سرا شود رام. ؟ - رام شدن باکسی، مطیع و فرمانبردار شدن. تسلیم او گشتن: که تاج و کمر چون تو بیند بسی نخواهد شدن رام با هر کسی. فردوسی. جهان گر شود رام با کام من نبینند چیزی جز آرام من. فردوسی. بسر بر همی گشت گردون سپهر شده رام با آفریدون بمهر. فردوسی. براینگونه خواهد گذشتن سپهر نخواهد شدن رام با کس بمهر. فردوسی. جهان چون شما دید و بیند بسی نخواهد شدن رام با هرکسی. فردوسی. - رام شدن هوا، ساکت و آرام شدن هوا. بی انقلاب گشتن آن: ببخشایش کردگار سپهر هوا رام شد باد ننمود چهر. فردوسی. ، قانع شدن: به پند منادی نشد شاه رام بروز سپید و شب تیره فام. فردوسی
فرمانبردار شدن. منقاد گشتن. مطیع و فرمانبر گشتن. بزیر امر و طاعت درآمدن. آرام شدن. تسلیم شدن. مقابل توسن و سرکش شدن. استفخاذ. ذل. قردحه. (منتهی الارب) : دل من بگفتار او رام شد روانم بدین شاد و پدرام شد. فردوسی. چنان خنگ شد رام بر جای خویش که ننهاد دست از پس و پای پیش. فردوسی. گر رام شدند این خران بتان را باری تواگر خر نه ای مشو رام. ناصرخسرو. بسیار سخن گفته شد از وعده عشوه تا رام شدآن توسن بدمهر به زر بر. سوزنی. رای سدید و بأس شدید ورا شدند قیصر بروم رام و مسخر بهند رای. سوزنی. بطفلی بت شکست از عقل در بت خانه شهوت برآمد اختر اقبال ودید و هم نشد رامش. خاقانی. بزیرش رام شد دوران توسن برآوردش درخت سیر سوسن. نظامی. توسنی طبع چو رامت شود سکۀ اخلاص بنامت شود. نظامی. چو دیدم کان صنم را طبع شد رام بدانستم که صید افتاد در دام. نظامی. آن مدعی که دست ندادی ببندگی این باردر کمند تو افتاد و رام شد. سعدی. چون فلک جور مکن تا نکشی عاشق را رام شو تا بدمد طالع فرخ زادم. حافظ. هزار حیله برانگیخت حافظ از سرفکر درآن هوس که شود آن نگار رام و نشد. حافظ. در عالم مستی هم هرگز نشود رامم با آنکه ز خود رفته ست از من خودکی دارد. جویای کشمیری (از ارمغان آصفی). سخت گیرند تا که رام شوم چاپلوسی کنم غلام شوم ! ملک الشعراء بهار. رام تو نمی شود زمانه رام از چه شدی رمیدن آموز. پروین اعتصامی. هر خانه که پیرزن نهد گام ابلیس در آن سرا شود رام. ؟ - رام شدن باکسی، مطیع و فرمانبردار شدن. تسلیم او گشتن: که تاج و کمر چون تو بیند بسی نخواهد شدن رام با هر کسی. فردوسی. جهان گر شود رام با کام من نبینند چیزی جز آرام من. فردوسی. بسر بر همی گشت گردون سپهر شده رام با آفریدون بمهر. فردوسی. براینگونه خواهد گذشتن سپهر نخواهد شدن رام با کس بمهر. فردوسی. جهان چون شما دید و بیند بسی نخواهد شدن رام با هرکسی. فردوسی. - رام شدن هوا، ساکت و آرام شدن هوا. بی انقلاب گشتن آن: ببخشایش کردگار سپهر هوا رام شد باد ننمود چهر. فردوسی. ، قانع شدن: به پند منادی نشد شاه رام بروز سپید و شب تیره فام. فردوسی
قبول نشدن. پذیرفته نشدن. مردود گردیدن. (یادداشت مؤلف). مردودشدن. رفوزه شدن (در امتحان). (فرهنگ فارسی معین). - رد شدن پیشنهاد در مجلس شوری یا سنا، پذیرفته نشدن آن. (یادداشت مؤلف). - رد شدن شاگرد در امتحان، قبول نشدن وی در آزمایش. (یادداشت مؤلف). ، گذشتن. رفتن و گذشتن. عبور کردن. (یادداشت مؤلف) (فرهنگ فارسی معین) : رد شو، بگذر. (یادداشت مؤلف) ، دور شدن. (ناظم الاطباء) ، رانده شدن. مردود شدن: بد ز گستاخی کسوف آفتاب شد عزازیلی ز جرأت رد باب. مولوی. گر از درگه ما شود نیز رد پس آنگه چه فرق از صنم تا صمد. (بوستان). ، پشت دادن. (ناظم الاطباء)
قبول نشدن. پذیرفته نشدن. مردود گردیدن. (یادداشت مؤلف). مردودشدن. رفوزه شدن (در امتحان). (فرهنگ فارسی معین). - رد شدن پیشنهاد در مجلس شوری یا سنا، پذیرفته نشدن آن. (یادداشت مؤلف). - رد شدن شاگرد در امتحان، قبول نشدن وی در آزمایش. (یادداشت مؤلف). ، گذشتن. رفتن و گذشتن. عبور کردن. (یادداشت مؤلف) (فرهنگ فارسی معین) : رد شو، بگذر. (یادداشت مؤلف) ، دور شدن. (ناظم الاطباء) ، رانده شدن. مردود شدن: بد ز گستاخی کسوف آفتاب شد عزازیلی ز جرأت رد باب. مولوی. گر از درگه ما شود نیز رد پس آنگه چه فرق از صنم تا صمد. (بوستان). ، پشت دادن. (ناظم الاطباء)